:جستجو
مراکز قرآنی
منتخبين مراكز قرآني
تفسیر نور
تواشیح
پرتال ثامن الائمه
زمان
 

يكشنبه 12 آذر 1402

 
 
خلاصه آمار سايت
 
 
 
 
.امام علي (عليه السلام) مي فرمايند : كسي كه براي دين خود كار كند ، خدا دنياي او را كفايت كند .
 
 
 


زندگي‌نامه پيامبران الهي/ حضرت يوسف (عليه‌السلام)/ قسمت ششم



رضايت يعقوب را جلب كردند
 

يعقوب كه مى‌بيند خانواده‌اش نيازمند به آذوقه و غله است و آن نيز با مسافرت فرزندانش به مصر تهيه مى‌شود، چاره‌اى ندارد جز اينكه به رفتن بينامين راضى شود؛ اما چون فرزندانش سابقه‌ي خوبى ندارند، از آنها پيمان محكمى گرفت تا از بنيامين محافظت و نگهبانى كرده و او را نزد وى بازگردانند، مگر آنكه مشكلى پيش آيد كه حل آن از عهده‌ي آنان خارج باشد و كاري از دستشان بر نيايد.
شايد علت اينكه سابقه‌ي بدِ آنان را در مورد نگهدارى از يوسف و آن داستان تلخ و ناراحت كننده را به رخشان كشيد، براى همين بود كه آنها را وادار كند تا مراقبت بيشترى در محافظت از بنيامين كنند.
به هر صورت يعقوب رو به آنان كرده و فرمود:
من او را با شما نمى‌فرستم تا آنكه وثيقه‌اى از خدا نزد من آوريد (و تعهدى خدايى به من بسپاريد) كه او را به من بازگردانيد، مگر آنكه گرفتار (حادثه‌اى) شويد. چون پسران تعهد خود را سپردند يعقوب (موافقت كرده و) گفت: خدا درباره‌ي آنچه مى‌گوييم شاهد(و وكيل) است.1
از اينكه مشكل حل شد و پسران توانستند موافقت پدر را براى بردن بنيامين جلب كنند، خوشحال شده و آماده‌ي سفر دوم شدند. در برخى از روايت‌ها فاصله‌ي سفر اول با سفر دوم را شش ماه ذكر كرده‌اند.

دومين سفر 

فرزندان يعقوب مقدمه‌ي حركت به مصر را فراهم كرده و بارها را بستند و بنيامين را نيز آماده‌ي مسافرت كرده و براى خداحافظى نزد پدر آمدند.
حضرت يعقوب كه صرف نظر از تجربه‌ي زندگى از منبع وحى الهى نيز برخوردار است و با عالم غيب نيز ارتباط دارد، در اينجا سفارشى ديگر به فرزندان خود كرد و فرمود:
اى فرزندان من، از يك دروازه وارد (شهر مصر) نشويد و از دروازه‌هاى مختلف وارد شويد و البته من نمى‌توانم در برابر خداوند كارى براى شما انجام دهم (و جلوي قضاى الهى را با اين تدبير بگيرم) كه حكم (و فرمان) تنها براى خدا است و من بر او توكل كنم و همه‌ي توكل‌كنندگان بايد بر او توكل كنند.2

هدف يعقوب در اين دستور 

در اينكه يعقوب (عليه‌السلام) به چه منظورى اين دستور را به فرزندانش داد، اختلاف است و عدّه‌اى گفته‌اند يعقوب از چشم زخم مردم نسبت به آنان ترسيد.
زيرا وقتى يازده پسر يعقوب كه همگى رشيد و نيرومند بوده و از نظر جمال و اندام و زيبايى ممتاز بودند، پيش رويش صف كشيدند، آن حضرت ترسيد كه اگر اينها به همين شكل و اجتماع وارد مصر شوند، توجه مردم را جلب كرده و چشم‌ها متوجه آنان شوند و مورد اصابت چشم زخم قرار گيرند، از اين‌ رو دستور داد از دروازه‌هاى مختلف و به صورت پراكنده وارد مصر شوند.
به دنبال اين گفتار، براى اثبات اين مطلب نيز كه چشم زخم حقيقت دارد و چشم مردم در زوال نعمت‌ها مؤثر است، سخنانى گفته شده و احاديثي نيز از رسول خدا (صلي الله عليه و آله) نقل كرده‌اند و از نظر علمى هم موضوع را مورد بحث قرار داده‌اند كه نقل آنها ما را از مسير خود منحرف مى‌سازد.3

برخى گفته‌اند يعقوب ترسيد اگر اينها به صورت اجتماع وارد شوند، توجه ماموران دولتى را به خود جلب كرده و مورد سوء‌ظن آنان قرار گيرند و احياناً براى تحقيق حال ايشان آنها را به زندان افكنده و گرفتار شوند.4
خداى تعالى به دنبال اين دستور يعقوب فرموده است:
و چنان نبود كه (اين دستور يعقوب) كارى در برابر خدا (و تقدير الهى) براى ايشان انجام دهد، جز آنكه خواسته‌اى در دل يعقوب بود كه آنرا برآورد و به راستى او داراى عملى بود كه ما به او آموخته بوديم، ولى بيشتر مردم نمى‌دانند.5
شايد با توجه به سياق و ذيل آيه، منظور خداى تعالى اين است كه آنچه يعقوب به فرزندان خود گفت، روى علمى بود كه ما به وى آموخته بوديم و يعقوب نمى‌توانست جلوى قضاى ما را بگيرد، ولى چون به ما توكل كرد و با اين برنامه و دستور مى‌خواست تا آنها را از گزند حوادث حفظ كند، ما نيز خواسته‌اش را عملى كرديم و حاجتش را برآورديم، و پسرانش را از گزند يا چشم زخم مردم حفظ كرديم.
به هر صورت يازده پسر يعقوب حركت كردند و بر طبق دستور پدر، هنگام ورود به مصر پراكنده شده و از دروازه‌هاى مختلف وارد شهر شدند و پس از اينكه بارهاى خود را فرود آورده و به مركب‌ها و سر و وضع خود رسيدگى كردند، مشتاقانه به سمت خانه‌ي عزيز مصر به راه افتادند.

طبيعى است يوسف عزيز نيز بدون آنكه به نزديكان خود اظهار كند، هر صبح و شام انتظار ورود برادرانش به خصوص برادر پدر و مادريش بنيامين را مى‌كشيد و چشم به راه بود تا دربانان مخصوص، ورودشان را به اطلاع او برسانند.
در چنين وضعى دربانان -بدون اطلاع از هويّت مردانى كه بر در خانه‌ي عزيز مصر آمده‌اند ورود يازده مرد رشيد، زيبا و نيرومند را به عزيز مصر خبر داده و درخواست اجازه‌ي ورود آنان را به عرض رساندند.
عزيز مصر در كمال متانت و وقار به آنان اجازه‌ي ورود داد و سپس به خدمتكاران دستور داد از آنها به گرمى پذيرايى كنند.

در حضور عزيز مصر
 
يوسف در جايگاه مخصوص نشسته و پسران يعقوب وارد مجلس شدند و احترام‌هاى لازم را به جاى آوردند و در جاى خود نشستند. درست روشن نيست كه هنگام ورود به آن مجلس چه مطالبى عنوان شد و چه سخنانى ردّ و بدل گرديد. به طور معمول در ابتدا برادارن يوسف از الطاف گذشته عزيز مصر تشكر كرده و سپس برادر كوچك خود را - كه قول داده بودند در اين سفر با خود بياورند- معرفى كردند، يوسف نيز از وضع پدر و خاندانشان سؤال‌هايى كرده و تحقيقى به عمل آورد.
قرآن كريم اين ماجرا رابه طور اجمال چنين بيان مى‌كند:
چون بر يوسف در آمدند، برادر خود (بنيامين) را پيش خود برده به وى گفت: من برادر تو هستم و از آنچه اينها مى‌كردند غمگين مباش.6

بعضى از مورّخان نوشته‌اند يوسف كه پس از سالها دورى و فراق، اكنون چشمش به بردار مادريش بنيامين افتاد. پس از گفت و گوى مختصرى كه با برادران ديگر كرد، نتوانست اضطراب و دگرگونى خود را تحمل كند، لذا برخاست و به اندرون رفت و پس از آنكه مقدارى گريه كرد، بنيامين را طلبيد و خود را معرفى كرد.7
در حديثى كه صدوق (رحمة الله عليه) از امام صادق (عليه‌السلام) روايت كرده، آمده است كه يوسف در آن مجلس از بنيامين سراغ پدرش را گرفت و او داستان پيرى زودرس و سفيدى چشم پدر را كه بر اثر دورى و فراق يوسف به آن مبتلا شده بود، شرح داد و در اين وقت بود كه بغض گلوى يوسف را گرفت و نتوانست خوددارى كند. از اين‌ رو برخاسته، به اندرون رفت و ساعتى گريست، سپس نزد آنها برگشته و دستور غذا داد. پس از اينكه خوان‌هاى غذا را آوردند، گفت: هر يك از شما با برادر مادرى خود بر سر يك خوان طعام بنشيند.

پسران يعقوب به ترتيب هر دو نفر بر سر يك خوان نشستند، فقط بنيامين بود كه تنها ماند.
يوسف از او پرسيد:
چرا نمى‌نشينى؟
- دستور شما اين بود كه هر كس با برادر مادريش سر يك خوان بنشيند و من ميان ايشان برادر مادرى ندارم.
- مگر تو برادرى مادرى نداشتى؟
- چرا داشتم.
- پس چه شد؟
- اينان مى‌گويند گرگ او را دريده؟
- تو در فراقش چه اندازه اندوهناكى؟
- به اين مقدار كه خدا يازده پسر به من داد و من نام هر يك از آنان را از اسم او گرفته و نام نهاده‌ام.
- با اين وصف اساساً تو چگونه پيش زنان رفتى و لذت فرزند بردى؟
- من پدر صالحى دارم، او به من گفت ازدواج كن شايد خداوند به تو فرزندى بدهد و زمين به تسبيح او سنگين گردد.
- اكنون بيا و در كنار من سرخوان غذا بنشين.

برادران كه اين واقعه را ديدند، گفتند: به راستى خداوند يوسف و برادرش را بر ما برترى داده تا جايى كه فرمانرواى مصر او را بر سر خوان خود مى‌نشاند.
در اينجا بود كه يوسف خود را به بنيامين معرفى كرد8 و گفت:
من برادر تو هستم و از آنچه اينها مى‌كردند، غمگين مباش.
بعيد نيست موضوع معرفى كردن يوسف به برادرش بنيامين پنهانى انجام شده باشد، نه در حضور برادران، چنانكه جمعى از مورّخان نيز بدان تصريح كرده‌اند و شايد از جمله‌ي
آوَى إِلَيْهِ أَخَاهُ كه در قرآن كريم آمده است، نيز اين مطلب استنباط شود.
به هر صورت پس از اينكه يوسف خود را به بنيامين معرفى كرد، شرح حال خود را براى برادر بازگفت و بلاها و سختى‌هايى كه تا به آن روز كشيده بود، به اطلاعش رسانيد و سپس خواست تا تدبيرى بينديشد و او را نزد خود نگه دارد، تا از ديدار او بهره‌ي بيشترى ببرد. شايد پس از اين ماجرا خود بنيامين موضوع توقف و ماندن در مصر را پيشنهاد كرده كه يوسف نيز پذيرفته و در صدد پيدا كردن راهى براى اين‌ كار برآمده است، به گونه‌اى كه برادران مطلع نشده و در ضمن ناچار به موافقت با اين پيشنهاد نيز بشوند.

تدبير يوسف براى نگه داشتن بنيامين  

خداى تعالى در اين‌باره چنين فرموده است: و چون بارشان را بست، آب خورى (جام پيمانه) را ميان بار برادرش ‍(بنيامين) گذاشت و سپس جارچى فرياد برآورد كه اى كاروانيان شما دزد هستيد. كاروانيان رو به آنان كرده و گفتند: چه چيز گم كرده‌ايد؟ آنها گفتند: جام شاه را گم كرده‌ايم و هر كس آن را بياورد، يك بار مژدگانى او است و من ضمانت (پرداخت) آن را مى‌كنم. برادران گفتند: به خدا سوگند شما مى‌دانيد كه ما نيامده‌ايم تا در اين سرزمين فساد كنيم و ما دزد نبوده‌ايم! آنان گفتند: كيفرش چيست اگر دروغ بگوييد؟ برادران گفتند: كيفرش خود وى است كه (او را به عنوان برده بگيريد و نزد خود نگاه داريد و) ما اينگونه ستمكاران را كيفر دهيم، پس حضرت يوسف و يارانش شروع كردند به جست و جوى بارها و سپس جام را از ميان بار برادرش بيرون آورد و ما اين چنين براى يوسف تدبير كرديم كه حق نداشت در آيين شاه برادر خود را بازداشت كند، مگر آنكه خدا بخواهد (كه اين تدبير را برايش بكند) و ما هر كه را بخواهيم به مرتبه‌اى بالا بريم و فوق هر صاحب دانشى دانشورى است.9

ظاهراً اين آيات احتياج به توضيح بيشترى ندارد و دقّت در آنها مطلب را به خوبى آشكار مى‌سازد، امّا تذكر چند نكته لازم است:

1. از سياق آيات و ماجرايى كه گذشت، چنين به دست مى‌آيد كه بنيامين از اين تدبير و توطئه آگاه بوده است و شايد خود يوسف و برادرش در جلسه‌ي محرمانه‌اى اين نقشه را طرح كردند تا طبق يك قانون مسلّم مملكتى و اقرار خود فرزندان يعقوب، بدون اشكال و ايرادى بنيامين را نزد خود نگه دارد و بنيامين به طور تفصيل از موضوع پنهان كردن پيمانه‌اش آگاه بوده لذا در تمام مدتى كه بارها را بازرسى مى‌كردند، وى سخنى نگفت و با كمال خونسردى تماشا مى‌كرد و شايد گاهى تبسمى بر لب مى‌زد، برعكس برادران كه با كمال تعجب واقعه را تماشا كرده و بعداً هم سخناني را در كمال ناراحتى اظهار داشتند.

2. منظور از
سقايه در آيه‌ي شريفه كه آنرا به جام پيمانه ترجمه كرده‌ايم، ظاهراً جامى از جمله ظرف‌هاى سلطنتى بوده كه براى آشاميدنى‌ها از آن استفاده مى‌كردند و در اختيار يوسف بوده است، چنانكه برخى از مفسران نيز گفته‌اند و شايد در آن ايام به جاى پيمانه مورد استفاده قرار مى‌گرفت.

3. اينكه جارچى يوسف فرياد زد،
اى كاروانيان قطعاً شما دزد هستيد 10 ايرادى به يوسف نيست كه چرا آن پيغمبر بزرگوار به دروغ نسبت دزدى به برادران داد.
زيرا اولاً: خود يوسف چنين سخنى بر زبان جارى نكرد، بلكه جارچى او چنين ندايى داد، و شايد او نيز از توطئه بى‌خبر بوده، فقط همين مقدار مى‌دانست كه پيمانه گمشده و به سرقت رفته و سپس ميان بارهاى ميهمانان كاخ پيدا شده است. و او از ماجراهاى پشت پرده خبر نداشت و از تدبيرى كه در اين باره شده بود، بى‌اطلاع بود.

ثانياً: شايد نسبت دزدى به برادران به ملاحظه‌ي اعمال قبلى آنان بوده، نه رفتارشان در آن ايام. مگر همين برادران يوسف نبودند كه يوسف را با حيله و نيرنگ از پدرشان يعقوب دزديدند و به چاه انداختند و به قول برخى او را به كاروانيان فروختند و اگر خود يوسف هم اين نسبت را داده و منادى هم به دستور يوسف اينرا جار زده باشد، سخن خلاف و دروغى نبوده است، زيرا آنان افرادى بودند كه چندين سال قبل به سرقت انسانى شريف، بلكه برادرشان دست زده بودند و به راستى مردمانى سارق بودند و اين معنايى است كه برخى از مفسران در ترجمه آيه گفته‌اند و از ائمه‌ي دين نيز روايت شده است.

ثالثاً: معلوم نيست كه اين جمله را به عنوان خبر گفته‌اند يا به صورت پرسش و استفهام صادر شده است؛ يعنى
اى كاروانيان آيا شما دزديد؟ و نظير آن در كلام عرب بسيار است كه جمله‌اى را به صورت خبر ذكر مى‌كنند، ولى منظور پرسش و استفهام است.
بارى يوسف با اين تدبير مشروع و ماهرانه كه از غيب الهام گرفته بود، توانست بدون چون و چرا برادرش بنيامين را نزد خود نگاه دارد، و جاى ايراد و اشكالى نيز براى برادرانش در اين كار نگذارد.

عكس العمل برادران
 

چنانكه قرآن كريم فرموده است، پسران يعقوب (كه از ماجراى پشت پرده خبر ندارند و يوسف را نمى‌شناسند و پيش‌بينى چنين مطلبى را هم نمى‌كردند) نخست كه جارچى ميان آنها فرياد برآورد شما دزديد با كمال خونسردى و قاطعانه گفتند: ما دزد نيستيم و خود مى‌دانيد كه ما نيامده‌ايم تا فسادى در زمين بكنيم، و وقتى از آنان پرسيدند: اگر جام پيمانه ميان بار يكى از شما پيدا شد، كيفرش چيست؟ روى همان اطمينانى كه به خودشان داشتند، گفتند كيفرش آن است كه خودش را بازداشت كنيد و نگه داريد! و اكنون كه پيمانه از ميان بار بنيامين پيدا شده، در محذور عجيبى گرفتار شده‌اند!
از طرفى به پدر اطمينان داده و پيمان محكمى بسته‌اند كه از بنيامين محافظت كرده و او را نزد وى بازگردانند. از سوى ديگر مى‌بينند پيمانه از ميان بار او درآمده و در ظاهر دزد معرفى شده و خود نيز اين قانون را قبول كرده و پذيرفته‌اند كه پاداش دزد آن است كه خود او را بازداشت كنند. اكنون برادران درمانده و متحيرند كه با اين پيش آمد چه كنند؟

اگر نزد پدر بازگردند و بنيامين را در مصر بگذارند، پاسخ پدر را چه بگويند؟ به خصوص كه درباره‌ي يوسف بدسابقه و متّهم‌اند، در ضمن يعقوب نيز اين سخن را از آنان نمى‌پذيرد كه بنيامين به جرم دزدى بازداشت شده و او را نگه داشتند.
اگر بخواهند از عزيز مصر تقاضا كنند كه از جرم او صرف نظر كند و او را به آنان تحويل دهد، اين هم ممكن نيست، زيرا خودشان صريحاً گفته‌اند جرم دزد آن است كه او را بازداشت كنيد و پيشنهاد اغماض و گذشت از او، با سخن قبلى آنها سازگار نيست. گذشته از آن مى‌ترسند با چنين درخواستى مورد سوءظن قرار گيرند و گمان‌هاى ديگرى درباره‌ي آنان برده شود!
به اين ترتيب راه چاره بر آنها مسدود شد و در وضع بغرنج و سختى گرفتار شدند.
شايد جهت ديگرى هم كه به اين ناراحتى و مشكل روحى آنها كمك كرده و بيشتر رنجشان مى‌داد همين اتهام دزدى و سرقتى بود كه در ظاهر به دست آنان صورت گرفته بود و موجب شرمندگى و سرافكندگيشان گرديده و قهراً آنان را در انظار ماءموران و مردمان ديگرى كه از موضوع اطلاع نداشتند، خوار و خفيف ساخته و هدف ملامت‌ها و سرزنش قرار داده بود.

ناگفته پيداست در چنين وضعى، نخستين واكنش پسران يعقوب اين بود كه همگى بنيامين را ملامت كرده و براى خالى كردن عقده‌ي دل به سويش هجوم بردند و هر كدام به وى سخنى گفتند.
طبرسى (رحمة الله عليه) در تفسير خود نقل مى‌كند، فرزندان يعقوب در اين وقت بنيامين را مخاطب ساخته، گفتند: تو ما را رسوا و رو سياه كردى! چه وقت اين پيمانه را برداشتى؟ بنيامين در پاسخشان گفت: همان كسى كه كالاهاى شما را در بارهايتان گذاشت، اين پيمانه را نيز در بار من گذاشت.11
سپس براى اينكه خود را از اين اتّهام مبرّا كنند و حسابشان را از بنيامين - كه از مادر ديگرى بود - جدا كرده و عذرى بتراشند تا به اين وسيله شايد بتوانند قدرى از سرافكندگى و شرمسارى خود بكاهند به عزيز مصر و حاضران گفتند:
اگر بنيامين (امروز) دزدى كرده (تعجبى نيست زيرا) بردارش (يوسف) نيز پيش از اين دزدى كرده است12 و با بيان اين جمله خواستند بگويند سرقت او اثر شير مادر است و به دليل آن، برادر ديگرش نيز پيش از اين دزدى كرده و اين كارشان ارثى است كه از مادر برده‌اند و گرنه ما دزد نيستيم.

بيچاره‌ها نمى‌دانستند كه طرف خطابشان همان يوسف است كه با اين سخن او را به سرقت متهم مى‌كنند و با اين سخن نا به جا، ضربه‌ي تازه‌اى بر روح پاك يوسف مى‌زنند و دل با صفاى او را بيش از پيش مى‌آزارند و گذشته از آن هيچ فكر نكردند اين گفتارشان با گفتار قبلى خود كه گفته بودند
ما دزد نيستيم منافات دارد، زيرا منظورشان اين بود كه ما فرزندان يعقوب دزد نيستيم و هيچ‌گاه سرقتى از ما سرنزده، اما اكنون دوتن از فرزندان يعقوب را دزد خوانده و نسبت سرقت به آنان دادند.

در اينكه روى چه سابقه‌اى اين نسبت را به يوسف صديّق دادند، مفسرّان وجوهى ذكر كرده و گفته‌اند: يوسف در كودكى بتى را از خانه‌ي جدّ مادرى خود ربوده و آنرا شكسته بود، يا اينكه گفته‌اند: در زمان كودكى از خانه‌ي پدرش ‍ چيزى را پنهانى برداشته و به فقير داده بود. ابن عباس و دسته‌اى گفته‌اند: يوسف در كودكى پيش از آنكه مادرش از دنيا برود، تحت كفالت عمه‌اش بود و نزد وى به سر مى‌برد او يوسف را بسيار دوست مى‌داشت و همين‌كه بزرگ شد، يعقوب مى‌خواست تا فرزندش را از وى بازگيرد و نزد خود ببرد، آن زن بزرگ‌ترين فرزند اسحاق بود و كمربند اسحاق كه به بزرگ‌ترين فرزندش مى‌رسيد، نزد آن زن بود و سرانجام براى نگه داشتن يوسف، فكرى به خاطرش رسيد و كمربند را مخفيانه به كمر يوسف بست و مدّعى شد كه يوسف آنرا دزديده است، چون قانون آنها نيز همين بود كه شخص دزد را به جاى مال سرقت شده به بردگى مى‌گرفتند و نزد خود نگاه مى‌داشتند و اين مطلب در پاره‌اى از روايت‌ها از ائمه‌ي اطهار (عليه‌السلام) نيز روايت شده است
.13
 
برخى نيز گفته‌اند: ممكن است فرزندان يعقوب روى هيچ سابقه‌اى اين نسبت را به يوسف ندادند، فقط به سبب آنكه آبرويشان را حفظ كنند به دروغ متوسل شدند، چون به گمان خود اين نسبت را به يك فرد گمشده و فراموش شده مى‌دهند و هيچ‌گاه اين دروغ فاش نخواهد شد.
به هرحال اين دورغ در چنان موقعيّتى موجب افسردگى شديد خاطر شريف يوسف گرديد و خاطره‌ي تلخى بر خاطره‌هاى تلخ ديگرى افزود كه از اين برادران بى مهر داشت. امّا آن حضرت طبق همان بزرگوارى و گذشتى كه مخصوص پيامبران الهى و بزرگ شدگان دامان آنها بود، عمل كرد و از اين نسبت دروغ سخنى به ميان نياورد و رفتار گذشته آنان را به رخشان نكشيد و چيزى اظهار نفرمود، چنانكه خداى تعالى در اين‌باره فرموده است:
يوسف اين حرف را در دل خود پنهان كرد و به ايشان اظهار ننموده و (در دل) گفت: وضع شما بدتر است و خدا به آنچه شما توصيف مى‌كنيد داناتر است.14

براى رفع مشكل انجمن كردند  

فرزندان يعقوب با بيان اين سخن دروغ خواستند قدرى از ناراحتى درونى و سرافكندگى خود در نزد عزيز مصر و ديگران بكاهند، اما مشكل آنها فقط اين نبود، بلكه مهم‌تر از اين گرفتارى، عهد و پيمان محكمى بود كه با پدرشان بسته بودند كه بنيامين را نزد او بازگردانند و اكنون مشاهده مى‌كنند با اين پيش آمدى كه هيچ انتظارش را نداشتند، به ناچار بايد او را در مصر بگذارند و برگردند.
از اين‌ رو انجمن كردند و براى رفع اين مشكل به مشورت پرداختند و پس ازمشاوره راءيشان بر اين قرار گرفت كه نزد عزيز مصر رفته و از وى درخواست كنند كه يكى ديگر از آنها را به جاى بنيامين بازداشت كند و او را به آنان بازگرداند تا نزد پدر ببرند؛ به همين منظور نزد يوسف آمده، اظهار كردند:
اى عزيز، او پدرى پير و سالخورده دارد؛ پس يكى از ما را به جايش نگاهدار (و او را به ما بده) كه ما تو را از نيكوكاران مى‌بينيم.15
از لحن درخواستشان عجز و ناتوانى به خوبى هويدا بود و در ضمن نيكويى‌هاى يوسف را نيز يادآورى كردند تا بلكه عاطفه‌ي او را به پدر سالخورده‌ي بنيامين تحريك نمايند و با اين درخواست عاجزانه‌ي آنان موافقت كند.

برادران نمى‌دانستند عزيز مصر هر چه دارد، از بركت پاكى و صفا و دادگسترى و عدالت‌پرورى است، لذا چنين شخصيّتى هيچ‌گاه حاضر نمى‌شد، آدم بى‌گناهى را به جاى گناهكارى بازداشت كند و هرگز چنين ستمى نخواهد كرد كه مجرم را رها سازد و ديگرى را كيفر دهد. اگر چه در واقع اين ماجرا، توطئه‌ي مشروعى بيش نبود و بنيامين در حقيقت سرقتى نكرده بود و اين نقشه تنها به خاطر نگهدارى بنيامين طرح و اجرا شده بود و كسى هم جز يوسف و بنيامين از ماجراى پشت پرده خبر نداشت و مردم مصر و ماموران انبارهاى غله و ديگران جز اين اطلاعى نداشتند كه گروهى از كاروانيان فلسطين براى گرفتن غله به مصر آمده‌اند و پس از پذيرايى گرم، هنگام رفتن يكى از آنان جام پيمانه را برداشته و در بارش نهاده است. اما در ظاهر و بر طبق قانون آن زمان عزيز مصر چاره ندارد كه شخص سارق را بازداشت كند و هيچ‌گونه وساطت و خواهشى را در اين باره از كسى نپذيرد.

پسران يعقوب از اين مطلب آگاه نبودند و تنها به حاجتشان مى‌انديشيدند و مى‌خواستند عزيز مصر با درخواست آنان موافقت كند، اما يوسف در پاسخشان چنين فرمود: پناه به خدا كه ما به جز آنكس كه متاع خود را نزد او يافته‌ايم، (ديگرى را) بازداشت كنيم كه در اين صورت قطعاً ستمكار خواهيم بود.
16

دوباره انجمن كردند
 

عزيز بزرگوار مصر با اين لحن صريح و قاطع، اميدشان را از بردن بنيامين قطع كرد و به آنها فهماند كه اين‌ كار نشدنى است و بايد فكر ديگرى بكنند، از اين‌ رو فرزندان يعقوب دوباره به شور پرداختند.
در اينجا برادر بزرگشان17 كه شايد سمت سرپرستى آنان را در اين سفر به عهده داشت (و ديگران از وى حرف شنوى داشتند) به سخن آمد و گفت:
مگر نمى‌دانيد پدرتان از شما تعهد و پيمان (محكم و) خدايى گرفته18 كه بنيامين را نزد او بازگردانيد و كمال مواظبت را از او بكنيد، به خصوص با آن سابقه‌ي بدى كه داريد و پيش از اين درباره‌ي يوسف19 برادر ديگرتان كوتاهى و تقصير كرديد، 20 زيرا با پدرتان عهد كرديد كه او را سالم نزد وى بازگردانيد، اما به عهد خود وفا نكرديد. اكنون با اين وضعى كه پيش آمده و آن سوء سابقه‌اى كه داريد، با چه رويى نزد پدر باز مى‌گرديد؟ و چگونه مى‌توانيد او را قانع كنيد كه بنيامين دزدى كرد و حاكمان مصر او را به جرم دزدى نزد خود نگاه داشتند!

به اين ترتيب
من از اين سرزمين حركت نمى‌كنم21 و از اين شهر بيرون نمى‌آيم، تا پدرم به من اجازه دهد كه به وطن بازگردم، يا خداوند درباره‌ي من حكم كند 22تا وسيله‌اى به دست آورم و بتوانم عذرى نزد پدر آورده راهى براى بازگشت به وطن پيدا كنم، يا آنكه طريقى براى استخلاص بنيامين فراهم سازم.
شايد منظور برادر بزرگ از اين جمله كه گفت:
يا خدا درباره‌ي من حكم كند23 اين بود كه مرگم فرا رسد و در همين سرزمين از دنيا بروم.
او به دنبال اين سخن چنين گفت:
اما شما نزد پدرتان بازگرديد24 و خانواده‌هاى خود را از انتظار بيرون آوريد و آنها را در اين سال‌هاى قحطى و خشكسالى از خطر بى آذوقگى و هلاكت برهانيد و درباره‌ي بنيامين هم آنچه ديده‌ايد و مى‌دانيد، به پدر بازگو كنيد و به او بگوييد: پدرجان همانا پسرت دزدى كرده و ما به جز آنچه مي‌دانيم، گواهى نمى‌دهيم و از غيب (و پشت پرده) باخبر نبوديم.25

براى اين جمله دو معنا مى‌توان ذكر كرد:
يكى اينكه، وقتى از ما پرسيدند كه كيفر دزد چيست، ما به جز آنچه قانون كيفرى سرقت مى‌دانستيم - كه دزد را به جاى مال سرقت شده بايد بازداشت كرد - گواهى نداديم و در جواب آنها همين قانون را بيان داشتيم و خبر نداشتيم بنيامين دزدى كرده است و پيمانه از ميان بار او پيدا خواهد شد و او را طبق همين قانون بازداشت خواهند كرد.
معناى ديگر آن است كه پدرجان، اينكه ما مى‌گوييم پسرت دزدى كرد و بدان گواهى مى‌دهيم، چيزى است كه در ظاهر ديده‌ايم و از پشت پرده و حقيقت اطلاع نداريم!
فرزند بزرگ يعقوب كه طبق سابقه‌‌ي ناگوار گذشته، مى‌دانست پدرش با اين سخنان قانع نمى‌شود، اين جمله را هم به دنبال سخنان خود افزود و گفت: به او بگوييد كه شما براى صدق گفتار ما،
شرح اين واقعه را از مردم شهرى كه ما در آن بوده‌ايم و از كاروانى كه همراهشان به سوى تو آمده بوديم، بپرس تا بدانى كه ما در آنچه مى‌گوييم، راستگو هستيم و سخنى برخلاف حقيقت نمى‌گوييم.

پاسخى كه برادران به پدر دادند  

پسران يعقوب طبق سفارش برادر بزرگشان عازم كنعان شدند و او در مصر ماند و همان‌گونه كه برادر بزرگشان پيش‌بينى مى‌كرد و اوضاع و احوال هم گواهى مى‌داد، آنان پس از ورود به كنعان نتوانستند پدر را قانع كنند كه بنيامين دزدى كرد و او را به جرم سرقت بازداشت كردند و يعقوب نيز سخنانشان را باور نكرد.
در قرآن كريم ماجرا را اينگونه بيان فرموده كه يعقوب (عليه‌السلام) در پاسخشان فرمود:
چنين نيست، بلكه نفس‌هاى شما كارى (نادرست) را در نظرتان آراسته است. پس (صبر من) صبرى نيكو است (و بدون بى‌تابى صبر كنم) اميد است خدا همه‌ي آنان (يعنى هر سه فرزندم) را به من (باز) گرداند كه او دانا و حكيم است.26
اين كلام يعقوب نظير همان كلامى است كه قبلاً درباره‌ي ناپديد شدن يوسف به فرزندانش گفته بود، در آنجا نيز وقتى پسرانش از صحرا برگشته و گفتند:
ما به مسابقه رفته بوديم و يوسف را نزد متاع خود گذارده بوديم و گرگ او را خورد ... يعقوب (عليه‌السلام) در پاسخشان گفت: بلكه نفس‌هاى شما كارى را در نظرتان آراسته و (مرا) صبرى نيكو بايد ....27

بارى پسران يعقوب ماجرا را به عرض ‍ پدر رسانده و آن پاسخ را شنيدند و يعقوب نيز ديگر پرسشى نكرد.

نكته‌اى جالب و درسى آموزنده  

نكته‌ي جالبى كه در اين آيه‌ي شريفه و دو پيش آمد ناگوار به چشم مى‌خورد و بايد نام آن را درس آموزنده‌ي ديگرى در اين داستان عجيب گذاشت، آن است كه يعقوب در هر دو مورد، يعنى خبر گم شدن يوسف محبوب و خبر ناگوار بازداشت فرزندش بنيامين، براى آرامش خاطر خود به بزرگ‌ترين و مطمئن‌ترين پناهگاه‌ها، يعنى همان پناهگاهى كه در همه‌ي مشكلات بدان پناهنده مى‌شد، پناه برد و با اين توكل و اعتماد به خداوند، آرامش درونى خود را به بهترين وجه حفظ كرد و دل را تسلّا بخشيد.
در آنجا گفت:
بَلْ سَوَّلَتْ لَكُمْ أَنْفُسُكُمْ أَمْراً فَصَبْرٌ جَمِيلٌ وَ اللّهُ الْمُسْتَعانُ عَلى ما تَصِفُونَ28
و در اينجا نيز چنين اظهار كرد:
قالَ بَلْ سَوَّلَتْ لَكُمْ أَنْفُسُكُمْ أَمْراً فَصَبْرٌ جَمِيلٌ عَسَى اللّهُ أَنْ يَأْتِيَنِي بِهِمْ جَمِيعاً29

آنجا از خداوند كمك خواست تا او را در غم فراق و جدايى يوسف مدد كند، اينجا رشته‌ي اميد خود را از لطف خداى مهربان قطع نكرده و به اميد روزى صبر مى‌كند كه خداوند همه‌ي فرزندانش حتى يوسف را به او باز گرداند.
اين بزرگ‌ترين امتياز مردمان باايمان و توكل كنندگان بر خدا و مردان الهى است كه در هيچ حالى خود را نمى‌بازند و در برابر هيچ بلا و مصيبتى به هر اندازه هم كه سخت و دشوار باشد، تعادل روحى خود را از دست نمى‌دهند، زيرا آنها در چنين مواقعى به محكم‌ترين پناهگاه‌ها پناه مى‌برند و به نيرومندترين قدرت‌ها اعتماد مى‌كنند.
بايد گفت كه اين خود مهم‌ترين فايده‌ي ظاهرى ايمان به خدا و توجه به مبداء اعلاى جهان هستى است كه نوميدى و ياءس ‍ را در هر حالى از انسان دور مى‌كند و دل را به آينده‌ي زندگى اميدوار و مطمئن مى‌سازد.

شدت اندوه يعقوب 

اشك بسيار و اندوه فراوان، ديدگان يعقوب را سفيد كرد و ترجيح داد كه از فرزندان خود كناره گيرد و در گوشه‌ي تنهايى به ياد يوسف گمشده‌اش اشك بريزد، زيرا مى‌ديد گريه و ناله‌اش فرزندان و خاندانش را ناراحت و پريشان مى‌سازد و بلكه او را در اين‌ كار سرزنش و ملامت نيز مى‌كنند كه اين شايد علت ديگرى براى كناره گرفتن او از فرزندان بود.
قرآن كريم از قول فرزندانش حكايت مى‌كند كه به وى گفتند:
به خدا تو آنقدر ياد يوسف مى‌كنى (و به ياد او اشك مى‌ريزى) تا به حال مرگ بيفتى يا (به سختى بيمار شوى و) به هلاكت برسى.30
اما يعقوب چه كند كه نمى‌تواند يوسف را فراموش كند و چهره‌ي جذاب و ملكوتى‌اش را از نظر دور سازد و به دست فراموشى بسپارد و شايد علت عمده‌اش اين بود كه يعقوب از روى وحى غيبى و الهام الهى مى‌دانست يوسف زنده است، ولى نمى‌دانست در چه سرزمينى است و در كدام نقطه به سر مى‌برد، اما چگونه مى‌توانست اين مطلب را به فرزندانش كه مدّعى‌اند يوسف را سال‌ها پيش گرگ خورده و از اين جهان رفته است، اظهار كند و چگونه ممكن بود آنها (با اينكه خود مى‌دانستند دروغ گفته‌اند) اين سخن را در ظاهر از پدر بپذيرند و سخن او را تصديق كنند.

يعقوب چاره‌اى ندارد جز اينكه اندوهش را با خدا باز گويد و شكوه‌ي دل را به درگاه او برد، از اين رو در پاسخشان چنين گفت:
من شكايت پريشانى و اندوه دل را فقط به خدا مى‌برم، و از (لطف) خداوند چيزى مى‌دانم كه شما نمى‌دانيد.31
گويا با ذكر جمله‌ي دوم خواست بگويد كه من مى‌دانم يوسف زنده است و روزى خواب او تعبير خواهد شد و همگى شما در برابرش به سجده خواهيد افتاد و من هيچ‌گاه نمى‌توانم يوسف را فراموش كنم، و شايد در همان حال يا پس از آن يعنى هنگامى كه پسران عازم سومين سفر به مصر شدند، به فرزندانش توصيه كرد به جست و جوى يوسف و بنيامين برويد و از لطف خدا مايوس نشويد، امكان دارد اين سفارش را مكرر در همان وقت يا در وقت حركت به سوى مصر كرده باشد.
به هر صورت مختصر آذوقه‌اى كه خاندان يعقوب داشتند رو به اتمام گذاشت و پسران يعقوب آماده‌ي سفر ديگرى به مصر گرديدند و مختصر بضاعتى كه داشتند، بار كرده و آماده‌ي حركت شدند و براى خداحافظى نزد پدر آمدند. يعقوب كه اميدوار بود به همان زودى به ديدار يوسف نائل شود، به آنها گفت:
اى پسران من برويد و از يوسف و برادرش جست و جو كنيد و از رحمت (و لطف) خداوند مايوس نباشيد كه به جز مردمان كافر كسى از رحمت خدا مايوس نمى‌شود.32




پي‌نوشت‌ها:


1- يوسف/ 66.
2- يوسف/ 67.
3- براى اطلاع بيشتر، ر.ك : تفسيرمجمعالبيان و تفسير فخر رازى ذيل يوسف/ 69.
4- مجمعالبيان: ج 5، ص 249.
5- يوسف/ 68.
6- يوسف/ 69.
7- تاريخ طبرى: ج 1، ص 247.
8- امالى صدوق: ص 149-152.
9- يوسف/ 70-76.
10- يوسف/ 70.
11- مجمعالبيان، ج 5،ص 255.
12- ييوسف/ 78.
13- مجمع البيان ، ج 5،ص 255.
14- يوسف/ 78.
15- يوسف/ 79.
16- يوسف/ 80.
17- در اينكه برادر بزرگ‌تر نامش چه بوده و اساساً كدام يك از فرزندان يعقوب بزرگتر بودهاند و آيا بزرگتر از نظر سن منظور است يا از نظر علم و خرد و تدبير، اختلاف است. برخى چون قتاده و سدّى گفتهاند: بزرگ از نظر سنّى منظور است و او روبين بوده است و مجاهد نيز گفته: بزرگ‌تر اى نظر علم و عقل است و او شمعون بوده است. برخى چون وهب و كلبى گفتهاند: يهودا از نظر عقل از همهشان بزرگ ر بود و او منظور است و در تفسيرقمى آمده است لاوى بزرگشان بود.
18- يوسف/ 81.
19- همان.
20- همان.
21- همان.
22- يوسف/ 82.
23- يوسف/ 82.
24- يوسف/ 82.
25- يوسف/ 82.
26- يوسف/ 84.
27- يوسف/ 84.
28- يوسف/ 83.
29-همان.
30- يوسف/ 86.
31- يوسف/ 87.
32- يوسف/ 88.


 
عکس روز
 

 
 
نوا
 

Salavate emam reza

 
 
ورود اعضاء
   
 
اخبار قرآني
 
 
  مرحله پایانی سومین مسابقات حفظ قرآن کریم ویژه حفاظ شعب موسسه فرهنگی قرآن و عترت ثامن الائمه علیه السلام
  محفل انس با قرآن کریم به مناسبت ایام بهار قرآن در محل بنیاد تعاون سپاه کشور
  موسسه فرهنگی قرآن وعترت ثامن‌الائمه علیه السلام در نوزدهمین نمایشگاه بین المللی قرآن و عترت اصفهان
  حضور پسران ودختران نسیم رحمت در جشن انقلاب و راهپیمایی ۲۲ بهمن ماه سال 1402
  مراسم آیین نمادین زنگ انقلاب به مناسبت دهه فجر
  جشن عبادت دانش آموزان سوم دبستان دخترانه نسیم رحمت
  حضور خادمان امام رضا در دبستان و پیش دبستانی پسرانه نسیم رحمت
  جشن پایان سال تحصیلی نوآموزان پیش دبستانی های موسسه فرهنگی آموزشی نسیم رحمت رضوی
  برگزاری همایش اساتید، مربیان و معلمین موسسه فرهنگی قرآن و عترت ثامن الائمه علیهم السلام و نسیم رحمت رضوی
  برگزاری محفل انس با قرآن کریم در شهر افوس با همکاری مؤسسه فرهنگی قرآن و عترت ثامن الائمه علیه السلام
 
 
 
میهمانان دانشجویان خردسالان   فارسی العربیة English
كليه حقوق اين سايت مربوط به مؤسسه ثامن الائمه(ع) ميباشد